پریناز پریناز ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

نی نی قشنگممممممممممم

نزدیک عیده دیگه

سلام نی نی قشنگم دختر مامان دیگه چیزی تا عید نمونده . همه در حال خرید کردن هستن خیلی جالبه . منم واسه شما خرید کردم اینم عکسشه قابل شما رو نداره     ...
27 اسفند 1390

پنجشنبه آخر سال

سلام  نی نی قشنگم دختر کوچولوی مامان امروز پنجشنبه  آخر ساله دلم بدجوری هوای مامانم و مامان بزرگمو کرده کاش میشد برم بهشت زهرا دلم گریه میخواد تا شاید آروم بشم  
25 اسفند 1390

اینم از خرده ریزای پریناز خانم

سلام نی نی قشنگم دیروز رفتیم خرید  واست دخترم نازم         زیر پهن کن ست ناخنگیر شانه و برس پستونک آویز کریر زنجیر پستونک وسایل حموم شیشه شیر دندونگیر پیش بند دور پیچ ست غذاخوری حوله دخملی فعلا همین ...
21 اسفند 1390

سالگرد ازدواج

سلام نی نی قشنگم نمیدونم امروزو سالگرد ازدواجمون حساب کنم یا ٢٩ شهریورو خلاصه که امشب یه جشن کوچیک گرفتیم البته همچین کوچیکم نبود ١٤ نفر بودیم شام و کیک بود همین هول  هولی تازه از ختم اومدیم که عزیز گفت یه جعبه شیرینی بگیرین که دیگه از شیرینی تبدیل شد به کیک و شام هم از مرغ سوخاری شد جوجه و کباب از شام نشد عکس بگیریم ولی کیک (کیک و مدلشو دوست نداشتم ولی .......) این هم گل بابایی خوش گذشت ولی کاش دخترم شما هم بودی ...
20 اسفند 1390

غممو

رفت و از این خونه گذشت باز دل دیوونه شكست  باز صدای قلب من در اومد و پرم شكست  بذار رها شم از این شبایی كه هر دقیقش ترس و سیاهی نرو نرو تموم حرف یه رفتنه غرور مرد شكستنه بشین به پای حرف من این آخرین غم منه میخوام در بزنم ببینی باز منم و منم و   میخوام بهت بگم جا گذاشتم دلمو دلمو میخوام سرزنش كنم دنیا رو میخوام تنبیه ت كنم فردامو بذار همه بدونن غممو غممو غممو بذار پروانه شم دورت بگردم عزیزم عشقم واست بترسم از روزی كه منو نداری و  ببخش از چیزایی كه من نداشتمو  تو عشق واسه تو كم گذاشتم  آخه لحظه های من...
19 اسفند 1390

مهمونی

سلام نی نی قشنگم دیشب خوب مامان و اذیت کردی دیشب رفتیم خونه عمو سجاد (دوست بابایی) کلی چیز واسمون آورد بخوریم داشتیم  میترکیدیم   بابایی هم هی میگفت بخور کلی خندیدیم آخ عمو سجاد از بهترین دوستای ما هستن . خونشون خیلی قشنگه ٢هفته اس که عروسی کردن . خلاصه دیشب خیلی خوش گذشت ...
19 اسفند 1390

یه روز

سلام نی نی قشنگم دیروز اصلا روز جالبی نبود . صبح رفتیم مراسم زن عموی بابایی آخی بیچاره عمو ی بابایی خیلی گریه میکرد باور کردنی نبود یه مرد توی اون سن و سال اینجوری واسه زنش گریه کنه . شروع کردن راجع به مادر خوندن دیگه نشد خودمو نگه دارم زدم زیر گریه یه دفعه عمه ات زد بهم که روبرو رو ببین بابایی وایساده بود گفت گریه نکن آخ مگه میشه وقتی که داره از مادر میخونه گریه نکرد ؟ میخواستن برن مشا خاک کنن که ما نرفتیم هی عزیز میگفت صبر کنین تا بیارنش بعد برین که بابایی گفت نه رفتیم پیش بابا عباس  واسه شما کهنه شور خرید بود .  شما هم هی تکون میخوردی به بابایی و بابا عباس میگفتم کلی ذوق میکردن بابا عباس میگفت زیاد شکمت ...
17 اسفند 1390

.....

سلام نی نی قشنگم دیروز مامانی سبزه عیدی که به مامان بزرگش قول داده بود و خیس کرده آخه چرا ....... پارسال عید پیش ما بود ولی امسال ........ اشکالی نداره خواسته خدا بود دیگه چیزی تا عید نمونده قراره هفته دیگه بریم واسه شما خرید ...
15 اسفند 1390