بدون عنوان
سلام
من اومدم تا از این چند روز تعریف کنم
بیمارستان که زن دایی پیشم بود وای کلی اذیت شد بنده خدا . بابایی شب رفت خونه عزیز کلی باهم تلفنی حرف زدیم
فرداش دکتر ساعت 2 ظهر بود اومد و ما رو مرخص کرد .
کلی پرستار باهامون دوست شدن و به من خوابالو میگفتن و میگفتن تو باید با آمبولانس بری خونه خانم خوش خواب
اومدیم خونه . میلاد و بابای بابایی و عزیز و مامانی و نکیسا و کیمیا و ملیکا و عمه بزرگت خونه ما بودن
من و زن دایی برد حموم و بعد رفت خونشون . منم خوابیدم وای بیدار شدم همه اومده بودن میخواستم شما رو شیر بدم یکی شما رو گرفته بود یکی من و یکی بهم توی اون گرما چای میداد یکی گیر داده بود تا کمر بندی که دکتر داده خشک بشه گن بپوش وای دیونه شده بودم توی اتاق 10 نفر آدم دور من جمع بودن
شام هم که دیگه نگو من اصلا از اتاق بیرون نیومدم یعنی جا نبود من بیام
شما هم که دکتر گفت چون گروه خونیت با من فرق داره زردی داری که خدا رو شکر بهتر شدی
شب مامانی و نازی (دختر عموی من ) موندن وای ساعت 4 صبح بابایی رفت شیر خشک گرفت واست
انقدر گریه کردم هی همه میگفتن اگه شیر خشکی بشه دیگه بیچاره میشی هیچ کس بجز بابایی من و درک نکرد توی اون شرایط
ولش کن یاد اون روزا میوفتم داغون میشم
خدا رو شکر من خودم به پریناز شیر میدم البته یه وعده شیر خشک هم میدم چون دکترش گفته
پریناز خانم شبا ساعت 4 بیدار میشه تا 7 صبح
این پریناز توی بیمارستان
پریناز خانم وزنش 3100 بود قدش 48 سانت بود وقتی هم که از بیمارستان اومدی بعد 2 روز رفتی دکتر شده بودی 2900