بدون عنوان
سلام نی نی قشنگم
بالاخره سر ما خلوت شد و اومدیم
11تیر شد و ساعت 11 بود ما رفتیم بیمارستان با بابایی و مامانی و عزیز(مامان بابایی) البته بابا عباس هم اومد
وای چه استرسی داشتم همش گریه میکردم بابایی هم مثل همیشه ما رو آروم میکرد ولی خودش معلوم بود از من بدتره
خلاصه ساعت 1 شد و ما رفتیم اتاق عمل با بابایی خداحافظی که کردم قلبم داشت از جا در میومد دکتر بیهوشی گیر که باید موضعی سر بشی نه بیهوشی کامل تا رفتم توی اتاق عمل از ترس نزدیک بود سکته کنم بالاخره قرار شد بیهوش بشم ساعت 1.15 بود که دیگه بیهوش شدم تا 2.30 فکر کنم
وای کلی چرت و پرت تحویل همه دادم کلی گریه کردن همه واسم
بعد پریناز رو اوردن آخ که چه لحظه خوبی خدا جونم شکرت
بازم میام و از این 10 روزی میگم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی