احوالات من و دخملی
سلام نی نی قشنگم
بازم شرمنده که دیر اومدم
خوب بزار از تولدم تا امروز و برات بنویسم
تولدم که رفتیم مشا . بابا بزرگت (بابای بابایی) با ما اومد و ما هم رفتیم یه کیک گرفتیم و رفتیم
از کادوهام نگم بهتره وقتی داشتن بهم کادو میدادن قیافه من و بابایی دیدن داشت خلاصه ساعت 2.30 راه افتادیم و تا اومدیم خونه ساعت 4 شد و بابایی دیگه نخوابید و رفت فرودگاه منم تا اومدم بخوابم شد 5 که شما 6 بیدار شدی تا ساعت 11.30 وای دیگه کلافه شدم تا خوابیدی من اومدم بخوابم که الهه زنگ زد که دارم میام اونجا از عصبانیت داشتم منفجر میشدم
سه شنبه دوستم اومد شما رو دید البته الهه هم اومد بابایی وقتی فهمید الهه هم اومده کلی شاکی شد و هی زنگ میزد و میگفت کی میرن خلاصه رفتن و ما با کلی ناز بابایی خسته رو راهی هفت حوض کردیم و بهش گفتم یه مغازه بیشتر نمیریم و یه مغازه شد کل هفت حوض
بعدشم رفتیم خونه عزیز
پنجشنبه هم حموم چهل روزگیت بود عروسکم
مامانی با زن دایی اومدن بردنت حموم وشما بیدار بودی و مثل همیشه که میری حموم ساکت هستی این دفعه هم ساکت بودی.
جمعه هم رفتیم خونه مامانی و بعد با خاله و شوهرخاله مامان رفتیم دیزین به صرف آش
انگار نه انگار که ماه رمضون و بود و شهادت حضرت علی یکی بگه خودت اونجا چی کار میکردی
داشتیم آش بر بدن میزدیم که یه دفعه یه سگ از این سگ گرگیا از همونا که سهیل تولشو داشت دیدیم البته بزرگ بود با اون چشماش وای از ترس نمیتونستم حرف بزنم آرینا هی میرفت دست به سگه میزد من که از ترسم فرار کردم و اومدم توی ماشین پیش شما و مامانی. مامانی گفت تا پیاده شدی پریناز بیدار شد فدات بشم عزیزم .بعد ما رو رسوندن خونمون بابایی هم از فرودگاه زود اومد و رفتیم واسه مامانی یه کتونی گرفتیم و رفتیم شام بیرون شما خواب بودی و اصلا بیدار نشدی فقط وقتی مامان داشت کفش میخرید شما بیدار شدی که بابایی بغلت کرد و ساکت شدی
دیروز هم رفتیم یه دور زدیم و بعدش رفتیم خونه عزیز
الان هم خوابیدی و منم میخوام بیام پیشت بخوابم
یه چیز جالب شما رو به پهلو خوابوندم یه دفعه دیدم داری دمر میشی شوکه شدم اساسی
اینم عکس چهل کیلدایی که باهاش روی سر قشنگت آب ریختن .دست راستی باهاش روی سر نکیسا آب ریختن و اون یکی هم زن دایی و خواهراش