مهمون
سلام نی نی قشنگم
امروز مهمون داشتم مامان بزرگم و زن دایی جونم اینا بودن
زن دایی کلی ایده داره واسه جشن سیسمونی
آخه میدونی به خاطر رو کم کنی میخوام جشن بگیرم
بابایی امشب شیفته شب فرودگاهه ما هم تنها .
آخ مامانی کلی تیکه به مادرشوهری انداخت گفتم الانه که مامانی پاشه
من یه جاری دارم البته هنوز جاری نشده دوست با بردارشوهری مامان بزرگم گیر که چرا نمیرین خواستگاری. زن دایی جونم به مادر شوهری گفت چه عروس خوشگلی مادر شوهری جلو خوده دختره گفت من که پیداش نکردم مامانیم هم دوباره حالشو گرفت
خواب بودم که با صدای یه پسره بیدار شدم
آخه چون به پنجره ها توری زدیم بازه پسره رو با مواد گرفته بودن هی التماس میکرد که به جون مادرم مال من نیست منم که خانم مارپل پشت پنجره
هم دلم براش سوخت هم نه دلم واسه مامانش سوخت که الان نصفه شبی منتظره پسرشه دلم به حال جوونی پسره سوخت ولی پسره بدجوری کلی بازی در میاورد پلسیه هم هی میزدش
تازه رفتم توی ٣١ هفته ٤٩ روز مونده واسم دعا کنین همه چیز خوب پیش بره