خوب ما اومدیم
ببخشید دیر اومدم مامانی این روزا خیلی درگیر هستم .
اول از همه رفتیم جشن سیسمونی دوست مامان
از زن دایی بافتنی یاد گرفتم و دارم برای بابایی شال گردن میبافم .
بالاخره بعد از کلی چرخیدن دور مغازه ها پالتو خریدم
بعدش هم وقتایی که بابایی بود میرفتیم هییت همه میگفتن پریناز و نیار از صدای طبل میترسه ولی شما همش میخندیدی. دوستای بابایی عاشقت شده بودن
جمعه هم همایش حضرت علی اصغر بود که با خاله میترا و سامیار و خاله رویا و خواهراش رفتیم
میخواستیم با بابایی بریم ولی چون دوست بابایی فوت کرده بود رفت بهشت زهرا
اونجا شما همش خواب بودی .
دیروز هم بابایی سرکار بود ولی ما رفتیم بیرون و شما رو سقا کردم الهی فدات بشم
شب بابایی اومد و با هم رفتیم شام غریبان توی میدون خودمون تعزیه بود زیاد نموندیم رفتیم پیش دوستای بابایی
عکسا رو توی پست بعدی میزارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی