پریناز پریناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

نی نی قشنگممممممممممم

خبر

سلام نی نی قشنگم خبر دست اول مادرشوهری مهربون شده گفت اصلا کسی نمیخواد بیاد پیشت خودم میام بچه ها هم یه بار بیشتر نمیان یعنی چی منم محبت وار گفتم مرسی مامان ولی من نمیخوام شما ناراحت بشی و یاد سهیلا بیوفتی گفت پس من شبا میام پیشت تازه محبتش گوله شده همش واسم خرید میکنه ...
17 خرداد 1391

روز مرد

  همسر عزیزم نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را نمی دانم که حس کردی سکوت م را ولی دانم که می دانی من عاشق بودم و هستم وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم عزیزم همیشه عشق من هستی و خواهی بود روز مرد مبارک وای این متن و  واسه همسری اس کردم همسری هم جواب داد : مرسی عزیزم همسر قشنگم به خدا خیلی دوست دارم و تا آخر عمر بهت وفا دارم البته دیشب منم تریپ لاو گذاشتمو به جای کادو همسری رو شام بردم بیرون البته غذای خوب و ما خوردیم بعد هم رفتیم خونه بابا بزرگ (بابای بابایی) البته بهش تبریک نگفتیم بجاش حال مادر شوهری رو گرفتیم داشت میگفت ...
15 خرداد 1391

روز پدر

پدر دستات برام گهواره بودن چشات مثل چراغ خــونه من بجزء تو از همـــه دنیا بریدم کسی رو مثل تو عاشق ندیدم پدرم روزت مبارک   پدر عزیزم زندگی کن و لبخند بزن به خاطر من که با لبخند تو زنده ام روزت مبارک این متن دومی رو واسه بابای مهربونم فرستادم خودم که گریه کردم حتما بابام هم گریش گرفته             ...
14 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام نی نی قشنگم دیروز با بابایی کلی کار کردیم . بعدشم رفتیم بیمارستان مادارن و ببینیم خیلی کوچیک بود جالب بود اتاق عمومیش همراه قبول نمیکرد تا بهم گفتن زدم زیر گریه بابایی هم گفت گریه نکن واست اتاق خصوصی میگیرم خلاصه بعدش رفتیم ناهار  خوردیم بعدش من رفتم خونه مامانی بابایی هم رفت آژانس میخواستیم بریم فشم همگی که نشد همه رفتن خونه هاشون . راستی زن دایی کلی لباس واسه شما بافته در ضمن سیسمونی شما هم کامل شد دیگه همین دخمل کوچولوی من 27 روز دیگه شما توی بغلمونی ...
13 خرداد 1391

بازم سوغاتی

سلام نی نی قشنگم دیروز رفتیم دیدن دایی مامانم که از آمریکا اومده بود . کلی سوغاتی گرفتیم البته واسه شما چیزی نبود بعدشم که رفتیم دنبال عزیز و بابابزرگ که رفته بودن مهمونی خونه عمو که عزیز گفت بیاین بالا ما هم رفتیم عمو و عمه بابایی با بابا بزرگ رفته بودن کربلا بچه های عمو مهمونی گرفته بودن البته فقط بزرگترا  کلی من و تحویل میگیرن تا رفتیم بالا رفتن واسه من غذا آوردن گفتن حامله هست بوی غذا میاد عمو هم هی ما رو تحویل میگرفت  نوه عمو اسمش پریسا بود ۳ سالشه خیلی بامزه بود منم که بچه دوست بهش گفتم اسم منم پریسا هست گفت اعصاب ندارم میام میکشمت اسم تو خانمه نه پریسا خلاصه کلی خندیدیم . یکی از دوستام رفته بود واسه شما ی...
11 خرداد 1391

بابا بزرگ اومد

سلام نی نی قشنگم امروز بابا بزرگ اومد البته ساعت ۹ شب رسید بابایی سر کار بود من رفتم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی گرفتیم همه رو هم دق دادیم بابایی کارش زود تموم شد اومد وای این سهیل احمق سگ خریده بود از این گرگیا تازه خاک برسر کوچولو بود من نشسته بودم بقیه هم داشتن  که یه دفعه این سگ کثافت اومد بالا چنان جیغی کشیدم دیگه بابایی اومد بعد هم بابا بزرگی اومد با مترو خلاصه برای شما یه پیراهن برای من یه قندون برای بابایی هم نظرقربونی که من گذاشتم توی وسایل شما       ...
10 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام نی نی قشنگم فردا بابا بزرگ از کربلا میاد دلم واسش تنگ شده خیلی دوسش دارم مثل بابام دوسش دارم خوب خودتون بگین کدوم بابامه و کدوم پدرشوهری ؟ (روز عقدمه ۲۹ شهریور ۸۸) خوب دوست جونای من اون کت و شلواریه بابامه اون یکی پدرشوهرمه ساک بیمارستان شما رو هم جمع کردم یه سرهمی با یه زیر دکمه و شلوار و شورت و کلاه و جوراب البته فعلا تا زن دایی بیاد شنبه رفتیم خونه عمو سجاد (دوست بابایی ) کلی خندیدم بعدش بابایی واسه شما یه عروسک گرفت اندازه تختت قراره بره بالای کمدت   ...
9 خرداد 1391