پریناز پریناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

نی نی قشنگممممممممممم

بدون عنوان

سلام نی نی قشنگم امروز رفتیم با زن دایی خرید از ساعت ۱۰ تا ۱   اونم فقط توی یه مغازه ولی کلی لباس خریدیم لباسای لختی وای که چه کیفی داد رفتیم خونه زن دایی . ای جانم کلی لباس بافته بود وای خدای من دلم میخواست بزنم زیر گریه بغلش کنم ولی نشد عکس وسایل پریناز و میزارم تا خاله هاش کیف کنن و واسش دعا کنن که صحیح و سالم بدنیا بیاد تازه لپ هم داشته باشه ...
29 ارديبهشت 1391

سلام

سلام نی نی قشنگم امروز رفتم آزمایش خون دادم .ناهار بابایی عباس اومد پیشمون الهی فداش بشم بهم پول داد برم واسه بقیه خریدات . فردا قراره با زن دایی بریم خرید با بابایی رفتیم واست خرید این عکسشه نشون مادرشوهری و خواهرشوهری دادم گفتن وای این اندازه عروسکه نه بچه جالب اینکه بچه خواهرشوهری هم هی نظر میداد  فروشنده گفت واسه ١ ماهگی به بعد خوبه به نظر شما چی اندازه عروسکه باباش پسندیده (سلیقه بابایی ) ...
28 ارديبهشت 1391

طلسم گرما شکسته شد

سلام نی نی قشنگم امروز بالاخره بابایی کولر و درست کرد داشتم خفه میشدم از گرما تازه بابایی بعد از ٨ ماه که شما توی دل منی جارو برقی کشید بعدش گفت وای چقدر سخته جاروبرقی کشیدن گفتم حالا ببین واسه من چقدر سخته بعدا عکس کارت پستال بابایی رو میزارم که واسه روز زن بهم داد کادوشو نمیشه گذاشت ...
25 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام نی نی قشنگم امشب هم بابایی سرکاره دیروز رفتیم خونه مادر شوهری . بچه های عمه ات نوشته بودن ١٠ تیر چه روزیه دختر عمه ات نوشته بود استجابت دعا اون میلاد بیشعور هم نوشته بود روز بدبختی روز بیچارگی چه روز گندی از عصبانیت داشتم میترکیدم منم نوشتم اگه بهتون دادم بچه رو حسود . بعدشم که اون سالار خنگ هی رفت و اومد منو زد بعد گفت یه مشت بزنم توی شیکمت بچت بدنیا بیاد گفتم برو تا نزدمت خلاصه بعدش رفتیم خونه مامانی شام اونجا بودیم همین ...
25 ارديبهشت 1391

روز مادر

سلام نی نی قشنگم فردا روز مادره ! هیچ کاری نکردم میدونم که بابایی  بهشت زهرا نمیبره  ما رو  آخه هم روز مادره هم تولد مامانم پارسال مامان بزرگم (مامان بابام ) روز مادر زنده بود البته بیمارستان بود یادش بخیر شوشو موهاشو شونه کرد و صورتش و پاک کرد بعد مامان بزرگم با اون حالش گفت آیینه بده خودمو ببینم شب قبلش من بیمارستان پیشش بودم وقتی داشتم میرفتم بهم گفت مادر دیگه قرص نخور بچه دار نمیشیا حالا کجایی که ببینی حامله هستم و ٤٨ روز دیگه دخترم بدنیا میاد مادر روزت مبارک کاش بودی زنگ میزدی میگفتی برام روسری بگیر خنک باشه نخی باشه مامان خوبم هم روزت مبارک هم تولدت مبارک اگه بودی تازه ٤٣ ساله میشدی ولی نشد ٢٧ سال بیشتر عم...
24 ارديبهشت 1391

۲۷ هفتگی دخملی

سلام نی نی قشنگم دخمل مامان شما الان ٢٧ هفته و ٤ روزه هستی ١٠ هفته بیشتر نمونده یعنی ٧٠ روز دیگه شما میایی توی بغل من و بابایی    امروز به بابایی حرفای دلمو زدم البته با sms. گفتم دخترم بدنیا بیاد تلافی این بی محلیا رو میدم بابایی هم گفت نه تو خوب باش اونا رو ولشون کن گفتم من نمیتونم الان تنهام بهشون احتیاج دارم نه وقتی سرم با بچه گرمه گفت باشه الان غصه نخور گفتم چشممممممممممم   ...
24 ارديبهشت 1391

آدم خوب یا بد

بازم سلام دخملم مامان بالاخره نفهمید آدم خوبی هست یا نه امروز برادر شوهرم اس داد که زن داداش  به حسین بگو ماشین و بده ما بریم بیرون خدا رو شکر بابایی سرکار بود وگرنه مگه حریفش میشدیم که ماشین و نمیدیم ماشین بابایی به اسم منه برادر شوهرم گواهینامه نداره یه بارم تصادف کرده ۱۱ میلیون دیه هم براش بریدن که البته چ.ن ماشین دوست بابایی بود و گواهینامه نداشت از بیمه دوست بابایی گرفتن من نمیخوام ماشین و به کسی بدم همش میگن ماشین و بفروشین باهاش با میلاد (پسر خواهر شوهرم) شریک بشیم مغازه بزنیم ما نمیتونیم این کار و بکنیم بابایی یه روز فرودگاهه یه روز آژانس دوست ندارم با اونا کار کنه   ...
24 ارديبهشت 1391

مهمون

سلام نی نی قشنگم امروز مهمون داشتم مامان بزرگم و زن دایی جونم اینا بودن زن دایی کلی ایده داره واسه جشن سیسمونی آخه میدونی به خاطر رو کم کنی میخوام جشن بگیرم بابایی امشب شیفته شب فرودگاهه ما هم تنها . آخ مامانی کلی تیکه به مادرشوهری انداخت گفتم الانه که مامانی پاشه من یه جاری دارم البته هنوز جاری نشده دوست با بردارشوهری مامان بزرگم گیر که چرا نمیرین خواستگاری. زن دایی جونم به مادر شوهری گفت چه عروس خوشگلی مادر شوهری جلو خوده دختره گفت من که پیداش نکردم مامانیم هم دوباره حالشو گرفت    خواب بودم که با صدای یه پسره بیدار شدم آخه چون به پنجره ها توری زدیم بازه پسره رو با مواد گرفته بودن هی التماس میکرد که به جون مادر...
24 ارديبهشت 1391

تولد

سلام نی نی قشنگم ببخشید دخملم این چند روزه چیزی ننوشتم پنجشنبه که تولد دختر عمه ات بود . روز قبلش رفتم واسش کادو گرفتم شام هم با بابایی رفتیم کندو ساعت ١ ملیکا اومد که موهاشو درست کنم هول هولی ماکارانی درست کردم بعد هم موهاشو درست کردم شما هی لگد میزدی کلی خندیدم ساعت ٦ رفتم تولد . شام هم الویه و زرشک پلو (از بیرون) بود جمعه شام هم کله پاچه خوردیم شنبه هم نمیدونم چی شد دیروز هم تولد عمو کوچیکت بود البته تولد پسر عمه ات هم بود که اونا پنجشنبه مشا میگیرن که ما نمیریم خیلی خوش گذشت دخملی تازه روز مادر هم نزدیکه فعلا برم حاضر بشم بابایی میخواد ببره ما رو بیرون   ...
24 ارديبهشت 1391